جستجو
ازشمامتشکرم که افتخار داده وبه وبلاک من سرزد ید. [خوش آمدید]
درباره وبلاگ


ازاینکه مرالایق دانستیدو به وبلاگم تشریف آوزدید از شما ممنونم امیدوارم مطالب وموضوعاتی ارا ئه کنم که مفید و موجب رضایت شماگردد خوا هشمدم مرااز نظرات و را هنمایی های خود بی نصیب نگذارید. موفق وپیروز باشید.
نويسندگان
یک شنبه 18 / 6 / 1390برچسب:بهلول, :: 20:14 :: نويسنده : رضا
میگن یک روز بهلول وارد قصر هارون الرشید شد دید هارون نیست رفت با لای تخت نشست مأمورا ن هارون تااین صحنه را دیدند بطرف اورفتند وبا زدن کتک فراوان اورااز تخت پایین آوردند دقایقی بعد هارون آمد دید بهلو ل گوشه ای نشسته وگریه میکند موضوع راپرسیدمأ موران ماجراراتعریف کرد ند هارون دستوردادبهلول راآوردند ودرکنارش نشاند واورانوازش کردوگفت گر یه نکن بهلول به هارون گفت گریه ی من برای خو دم نیست من به حال تو گریه میکنم، برای چند لحظه نشستن بالای تخت مراچقدرکتک زدند وای به حال توکه سالهاغصب خلا فت کرده ای بعدازاینکه نفس کشیدن رافراموش کردی چه به سرت می آو رند خدامیداند !!!
یک شنبه 11 / 6 / 1390برچسب:حکایت, :: 18:25 :: نويسنده : رضا
گویند درزمان ناصرالدین شاه قاجاردوبرادربودند که تن به کار نمیدادن آن دو باهم نشستندوصحبت کردندگفتند ماکه بیکاره ایم لااقل باهم یک حقه ای برای نان درآوردن بز نیم تصمیم گرفتن بروند تهران چون شهربزرگیه هرروز درمحله ای یکی خودشو به مردن بزنه و دیگری برای کفن ودفن او ازمردم پول جمع کنه آنها تصمیم خودراعملی کردند و مدتهااین کارراانجام می دادن تااینکه یک روز در یکی ازمحلات تهران یک برادرخودش رابه مردن زد ه بود وبرادر دیگرپارچه ای برروی او انداخته بود وپول کفن ودفن برای او جمع میکردبرحسب تصاد ف کالسکه ناصرالدین شا ه واطراقیانش از آنجامی گذشت تاشاه چشمش به مردم افتاد به نوکران خود گفت ببینید چه خبر شده آ نهاپس ازپرس وجو مو ضوع رابه اوگفتند شاه گفت بفرستید اورادفن کنند برادری که خودرابه مردن زده بودتادستورشا ه راشنید ازترس نزدیک بود جدی بمیرد باخودش گفت اگرمن بلند شوم بگم نمردم شاه مرامیکشد اگر چیزی نگم پیش چشمان مأموران شاه مرازنده به گور میکنندتکان نخوردفکر کرد ازاینجا تاقبرستان یک کلکی میزنم وخودم راخلا ص میکنم مأموران اورا بردند به قبرستان داخل غسالخانه چون غسال رفته بود یک مرده ی دیگر رادفن کند خودشان هم بیرون غسالخانه ایستادند برادره چون خیلی خسته وگرسنه شده بود آرام پار چه راازبالای خودبرداشت وازدرون تابوت بیرون آمد وبه جستجوپرداخت در گو شه ای یک مقدارنان و حلوابود خیلی سریع خور د چون عجله داشت مقدار ی از حلوا به سبیلش چسبیدفوری رفت درون تا بوت غسال پس ازدفن مر ده آمد مأموران گفتند یک مرده راشاه فرستاده که دفن کنی غسال گفت اطا عت میشود وارد شد چون گرسنه بود رفت سراغ نان وحلوا چون پیدا نکرد گفت شاید گربه آمده وخورده گرسنه وعصبانی آمد سرا غ تابوت پارچه راکنارزد با تعجب دید به سبیل مرده حلواچسبیده ازبس نارا حت بودقدرت تفکر ندا شت یک مرتبه سیلی محکمی به صورت او زد وگفت تو حلوای مرامیخو ری! مرده ی قلابی هم بلند شد ودردرون تابوت نشست یک سیلی جانانه برصورت غسال نواخت و گفت تو مرده ی شاه را میزنی! او که انتظارچنین عکس العملی رانداشت بیهوش ونقش برزمین شد مرده ی قلابی بلند شد وازپنجره بدون اینکه مأموران شاه ببینند پرید وفرار کرد.
صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 33
بازدید هفته : 124
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 57871
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content